در کوچه سار شب

در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند

به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند

 

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند

کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند

 

نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار

دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

 

گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم

یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

 

دل خراب من دگر خراب تر نمی شود

که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند

 

چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟

برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند!

 

نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست

اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند

                                                       هوشنگ ابتهاج

 

 

 

 

 

 

بخوان دوباره این دلم هوای عاشقانه کرده

من قامت بلند تو را در قصیده ای

چون نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم

 

 

شب فرا می رسد و دوباره این صیاد پیر  هوای صید خورشید دارد .صدای آوازی نمی آید.

سکوت آرام و با وقار فرمانروای خانه کوچک من می شود .

 شب فرا می رسد  آهسته و چشمان من در جستجوی ستاره ای در بیکران آسمان این دیار و

دلم در جستجوی آرزوی گم گشته ای .

بگذار دروازه دلم را باز کنم و حقیقتی را که همیشه به دل داشتم به زبان بیاورم :

دلم برای تو تنگ است !!!!!

آمده بودی که مرهمی باشی ولی رفتی و زخمی شدی که آن را التیامی نیست و گذشت زمان این زخم را کهنه تر می کند.

آن مهربانی که در تو بود دوباره مرا وسوسه می کند . راستی آن مهربانی هنوز در تو هست؟

افسوس غروری که فکر می کردم بی رنگ شده باشد نمی گذارد دوباره آن را تمنا کنم. 

 امروز دلم تنگ است و می دانم که نیستی این را نیز می دانم که شادی تو و اندوه من از یکدیگر جدا نیستند. بین این دو پیمانی ناگسستنی است شادی تو آن جامی بود که اشکهای من آن را پر کرد مگر نه آنکه تو در دل آرزوی آن را داشتی دیدی که آخر خالصانه تقدیمت شد.

تو دوست داشتی که چون همه در آسمان خیالت پرواز کنی اما تو از پرواز ترسیدی و من از ساکن بودن . خواستم که این ترس را از دلهایمان برانم اما نشد.ما هر دو سزاوار پرداخت بهای سنگینی هستیم که از ترس نصیبمان شد.

و اما اینک آن کسی که هر روز پنجره را می گشاید تا تنهاییش هوایی بخورد بی گمان تو نیستی کسی است که سخت دلتنگ است.

دلم سخت تنگ صدای آوازه خوانی است که در کوچه ها و پس کوچه ها آواز عاشقانه سر دهد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بر سرمای درون

بر سرمای درون

 

همه لرزش دست و دلم از آن بود

که عشق پناهی گردد

پروازی نه گریزگاهی گردد

آی عشق آی عشق

چهره آبی ات پیدا نیست

و خنکای مرهمی بر شعله زخمی

نه شور شعله بر سرمای درون

آی عشق آی عشق

چهره سرخت پیدا نیست

غبار تیره ی تسکینی

بر حضور وهن

و دنج رهایی

بر گریز حضور

سیاهی بر آرامش آبی

و سبزچه برگچه بر ارغوان

آی عشق آی عشق

رنگ آشنایت پیدا نیست

                               احمد شاملو