بر سرمای درون
همه لرزش دست و دلم از آن بود
که عشق پناهی گردد
پروازی نه گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبی ات پیدا نیست
و خنکای مرهمی بر شعله زخمی
نه شور شعله بر سرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره ی تسکینی
بر حضور وهن
و دنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی بر آرامش آبی
و سبزچه برگچه بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت پیدا نیست
احمد شاملو
ترا یافت می خواهم نمود
اگرچه زندانی دست ظلمت باشی
آی عشق آی عشق
پریشان رویی و افسرده حالی اما
قدرتو افزونتر از نورکبریایی است
پیمان عزیز
آری اینچنین است او زندانی ظملت شب است امید وار باشیم که هر شب سیاهی را سپیدی سحر در راه است.
برکت باشد عزیزم
قاصدک جان هان چه خبر آوردی ؟
ممنون که به ما سر میزنی.
بـرکـت بـاشـد
با سلام
سپاس از شما . با اینکه اشکال کوچکی در ثبت آدرس وبلاگ شما بود و نمی شد که به دیدن شما بیایم بلاخره با آدرس شما در وبلاگ یک دوست به آنجا آمدم ولی گویا اشکالی بود که نتونستم چیزی بنویسم .ولی بسیار پر معنا و زیباست وبلاگ شما .
موفق باشید.
آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند؟
سلام
از حضور سبزتان متشکرم
موفق باشید
سپاس از شما دوست عزیز.پاینده باشید.