انسانیت!!!!
دلم برای تنهایی انسانیت میسوزد
ای بزرگ معنای زندگی
چه غریبانه در وادی نامردمیها سر در گریبان برده ای
حامیان اندکت چه بی صدا به شهادت می رسند
دلم برای تنهایت می سوزد
هر روز سلاخان چه بی رحمانه پیکر پاکت را تکه تکه می کنند
ای بزرگ معنای زندگی چه تنها و غریب مانده ای
به یاریش بشتابیم
پیش از انکه غریبانه جان دهد
پیش از انکه در ماتمش جامه سیاه بر تن کنیم
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار ارد
من گمان می کردم
که درخت دوستی همچو سروی سرسبز چار فصلش همه بیراستگی است
من چه میدانستم هیبت باد زمستانی هست
من چه می دانستم سبزه می بژمرد از بی ابی
سبزه یخ می زند از سردی دی
من چه می دانستم دل هر کس دل نیست
قلبها ز اهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاظفه اند
حمید مصدق
داشت با خودش فکر میکرد انگار همین دیروز بود نه کمتر همین یک ساعت بیش بود.......اولین بار بود که او را میدید از دور نگاهش کرد و سوی او به راه افتاد.
هوا داشت تاریک میشد با این که بهار نزدیک بود اما هوا هنوز سرد بود.گل و سبزه ای هم دیده نمیشد غیر از سه شاخه گل رز سرخ رنگ که در دست این غریبه اشنا بود.از کجا میامد؟ نمیدانست........... اشنا بود مهربان و ارام.
بار دیگر هم او را دید این بار بهار را نیز با خود اورده بود بهار و یک بغل گل ویک سبد سرشار از مهر.
هر کجا که با هم قدم گذاشته بودند اکنده بود از عطر گلها و بهار.همه جا لبریز از لاله بود و نرگس.خندهایشان بی پروا بود سرمست از عشق و بودن بی پروا از رفتن وجدایی.
زمان منگذشت او هم باید می رفت غمی نبود باز برمیگشت خیلی زود قبل از ان که بهار کوله بار سفرش را ببندد ............ و رفت .
انتظار شروع شده بودر وزها به کندی می گذشت یک روز دو روز سه روز ........ده روز. لحظه ها سالی بود سالی که همه فصلهای ان زمستان بود دیر کرده بود .نکند که نیاید ؟نکند که بهار برود و او نیاید .میخواست راه رفتن بهار را ببندد تا بهار بود امید امدنش بود.
به میعادگاهشان رفته بود جای جای ان را بوئیده بود هنوز اکنده از عطر گلها بود اما او نبود .
تمنای امدن و بودنش را داشت اما ایا بازبرمیگشت یا ارزوئی محال بود؟مدتی روی نیمکت کنار میدان نشست و به گلها خیره شد زرد شدن نرگسها رفتن بهار را به او نهیب میزدند از این نهیب دلش گرفت چشمهایش را بست و به فکر فرو رفت مدتی به همان حال باقی ماند نه صدایی می شنید و نه چیزی میدید تنها چیزی که حس می کرد سکوت بود و بس.ناگهان تکانی خورد چشمهایش را گشود تمام اطراف را خوب نگاه کرد چیزی در دلش سربرافراشته بود ایمانی که انرا عمیقآ احساس میکرد از جا برخواست با خود چنین گفت:
او باز می گردد من به بازگشت او ایمان دارم اگر این بهار برود بهار و بهاران دیگری در راه است.