گفتی خاموش کن فانوس آشنایی را
گفتم شب بسی تاریک است می خواهم چشمانت را ببینم
گفتی که برو هر چه بنفشه هست با خودت ببر
گفتم دلم نمی آید بنفشه ها آیه های بهاری اند
گفتی بهار تو دل گرفته است آنرا نمی خواهم من به دنبال بهار ابدی هستم .
گفتم نغمه عاشقانه ای بخوان که با خود به یادگار ببرم
گفتی نفس هر سپیده و طنین هر باران یادگاران منند
گفتم پنهان نمی کنم اشکهایم را که برای توست
گفتی برو و راز این اندوه را با خودت ببر
گفتم هر چه هست با خودم خواهم برد چز جای پای عاشقم که بر خاک آستانه توست
گفتی جای پای عاشق برای من ماندنی نیست بارانی آنرا با خود خواهد شست
گفتم یاد تو دلنشین است و دل من بیقرار بگذار با لبخندت این یاد را جاودانه کنم
گفتی که لبخند من نقش بند جامی است که آنرا تو یکسره به کام فرو می بری
گفتم بگذار که آخرین غزلم را به نام تو بسرایم
گفتی بسرا غزلت را و تیز برو
گفتم من می روم ز کویت و دل نمی رود
گفتی دل من از تو و از هر چه هست خسته است
همه سکوت ها را صدا می زنم
تا جمع شوند و
نامت را بگویند ،
نامت آرامش جهان است .
نه
از این که نامت را نمی گویم
فراموشت نکرده ام
هیس !
روی نامت
کبوتری به خواب رفته است .
دوست عزیز
از همراهی شما متشکرم.باشد که همیشه این کلبه با نام عزیزانی چون شما مزین شود.
قال و مقال عشق...
لبریز از عشق باشی
قاصدک عزیزم
از اینکه به یاد من هستی سپاسگزارم.
شاد باشید و بر قرار
سلام سهیلا جان
زیبا بود
شیرین جان
ممنون از تو .لطف کردی.
چشمهایم را پنهانی در چمدانت گذاشتم
بازش که کردی عصبانی نشو,
خودم چگونه می گذرانم نمی دانم،
اما چشمهایم عادت کرده اند به هر لحظه دیدنت
طاقچه ای هست اگر آنجا
روی آن بگذار
نگذار غبار غربت بگیرند
بسیار زیبا و دلنشین
امید که همیشه سبر و جاودان باشی . سپاس دوست گلم.
بده ان باده نوشین که من از هوش تو مستم
....
همیشه حضور صمیمی شما قلب مرا پر از نور وشادمانی
می کند.
ایام بکام
شب و روزتان خوش
به همچنین حضور شما دوست نازنین مایه شادمانی من است .ژ
شاد باشید و سلامت
سهیلای عزیز
فرهنگ ما بیشتر شفاهی وکمتر کتبی است همیشه مونولوگ است بسیار اندک دیالوگ.ودیالوگ وقتی ازراه جریان سیال ذهن به ریشه ی خود برگردد گفتمگفتی است که حدیش نفسش میخوانند بیاد آوردن وگفتن ناگفته هاخوانش چنین متونی دل را میبرد به دیار هزار خوانش ووقتی رنگ اندوه دارد سقف آسمان را گرفته وابرآلود تا نزدیکی های سرپائین میکشداگرچه ممکن است زبان بیان زیبائی داشته باشد ولی غم ودرد رادر گلوگلوله میکند
عدم تفاهم همیشه دست مایه ی دشواری های رفتارهای آدمیان بوده ولی به بداهنگامه ای که این دشواریها به بیان خواست متقابل میکشد هر اندازه دل حق داشته باشد اگر دلبر در ساحت زنانه ی خویش ایستاده باشد تحمل اندوه حاصل از رواداری ونارواداری را مشکل میکند.به راستی قضاوت دشوار است واین دشواری وقتی عظمت پیدامیکند که از قمار باز وعاشق وزندانی انتظار حسابگری داشته باشیم.نه نه نه آدمی راه گریزی ندارد رنج ژایانی ندارد!!!
آرزومند آرزو های شما
باادب احترام ومحبت بیکران
دو ست نازنین ژانوس بسیار عزیز (خیزران)
درود بر شما و سپاس از حضور پر مهرتان .
آنچه من نوشتم حتی برگ سبزی هم نیست که تحفه درویش باشد.
ناگفتنی هایی است که شاید بهتر باشد همان ناگفته بماند . ولی آدم گاهی دلش می گیرد و پنجره را باز می کند تا شاید احساس هوایی بخورد.بضاعتی هم ندارد که بتواند عرضه اندام بکند .اما گاهی بغضی گلو گیر است.
به راستی که من در برابر قلم نافذ شما و اطلاعاتتان در زمینه ادب و هنر و به جرات بگویم روانشناسی و جامعه شناسی سر تعظیم فرو می آورم. سخنانتان بسیار برای من چون دیگر دوستدارانتان پر بهاست.
با مهر فراوان
گرم درآ و دم مده
باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف
چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته ای
هم طلب فرشته ای
هم عرصات گشته ای
پر زنبات و نیشکر
دل سپرده عزیز
با وجود نازنینی چون شمافضای این کلبه همیشه معطر میشود.
سلام سهیلای عزیز و گرامی
ممنون که سر زده بودید چون در سفر بودم نتوانستم به موقع محبت شما را پاسخ بگویم. از آشنایی و دوستی با شما خوشحالم و دوباره خدمت میرسم.
شاد و سربلند باشید
پگاه نازنین
سپاس از تو دوست خوبم . شما هر زمان که اینجا بیایید من خوشحال می شوم . امید که همیشه سلامت باشید.
مرسی از اینکه به وبلاگ من اومدی و نظر دادی تو هم وبه توپی داری موفق و پایدار باشی
امیر خان
امیر خان عزیز
سپاس از حضور شما دوست خوب .
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر . . .
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدهمی
در دل و جان خانه کردی عاقبت
هر دو را ویرانه کردی عاقبت
آمدی کاتش در این خرمن زنی
وانگشتی تا نکردی عاقبت
ای ز عشقت عالمی ویران شده
قصد این ویرانه کردی عاقبت
در درگه ما دوستی یک دله کن
هر چیز که غیر ماست آن را یله کن
یک صبح به اخلاص بیا بر در ما
گر کار تو بر نیامد آنگه گله کن
پاینده باشید.
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را . . .
کشتی شکسته گانیم ای باد شرطه بر خیز
باشد که باز بینیم دیدار آشنا را
سهیلای عزیز
خیلی خوشحالم که کامنتهارو جواب میدی
وبلاگهائی که کامنتو جواب نمیدن مثه کوچه ی بن بستن ومن چقدر از کوچه ی بن بست بدم میاد!!!
ببین آدمی به دلایل متعدد آن نیست که میگوید آنیست که نمیگوید بنابراین تصوراینکه آدمیان بسیاری از ناگفته های خودرا دورازجان شمابا خود به گور میبرند پربیراه نیست!!!بنابراین تنهاراهی که باقی میماند عرصه ی هنر است مثلا ذرعرصه ی ادبیات پروست معتقد بود میدانیست که تحقق هرامری درآن امکان پذیراست در نوشتنهاست که به رمز وراز به کنایه ایما وابهام وایهام واستعاره راه باز است تا آدمی خودش را تاحدودی بیان کند عجیب است که عدم امکان بیان در درازمدت از انسان موجود غیر قابل تحملی میسازد نانوشته ها اگر بر اصول نویسندگی نوشته شوند خواننده ی تیز هوش آنها رادرخواهد یافت وچون رنج در آدمها مشترک است با آن همذات پنداری خواهد کرد واین درحالیست که آدمی رااز تنهائی رهائی میبخشد.اتفاقا اگر همه ی کسانی که مینویسند خودشان را بنویسند ودراین نوشتن صادق هم باشد ربان خودش راهم پیذاکرده باشد ما به تعد دکسانی که دست بع قلم میبرند نویسنده موفق خواهیم داشت.آ»چه مسلم است دنیائی که شما دیده اید دنیئی متفاوت تر از دنیائیست که من دیده ام درمورد بقیه هم اینطور است ژی ما به تعد آدمه جهان های متفاوت داریم که هریک از ما از زاویه ای خاص آن را دیده این چه بسا اگر از زاویه دید دیگران نگاه کنیم چهانی متفاوت تر بیابیم که با جهان ما ذبسیار متفاوت است چنین باوری مارا از اسارت زندانهائی که خودمان دورخود ساخته ایم نجات میدهد
با ادب احترام وحبت بیکران
خیزران بسیار عزیز دوست محترم درود بر شما
خیلی خوشحال هستم که برای بیان موضوعات بسیار ظریف و روشن کردن چراغ راه برای من وقت می گذارید .کلام شما نه تنها بسیار نافذ است بلکه بسیار پر معنا و پر بهاست .
به گفته شما عدم امکان بیان در دراز مدت انسان را موجودی غیر قابل تحمل می کند و من این را به وضوح در افراد مختلف دیده ام.
و باز به گفته شما و به قول شاملو ما همه درد مشترکیم .بیان ناگفته ها خود امکانی است که ما به احساسات از پیش انباشته شده می دهیم که تا خودی نشان دهند و فراتر از درون بسته ذهن کمی آزاد شوند و طعم رهایی را بچشند.
قطعنآ اگر بیان این ناگفته ها با هنر نگارش نیز توام باشند کمی نیز فراتر رفته و دلنشین نیز می شوند. که خو ب این خود هم به استعداد دانش و تجربه در فن نگارش بر می گردد.
من از این بابت متاسفانه بضاعتی ندارم و خیلی اوقات با خود می گویم که ای کاش این سیاه مشق ها کمی هم از ارزش ادبی بهره ای میداشت . و صادقانه بگویم که برخی اوقات حتی دیکته صحیح بعضی از کلمات فارسی را فراموش کرده و برای درست نوشتن مجبور به مراجعه به فرهنگ لغت فارسی می شوم.
در هر حال با هر شکل و با هر میزان ارزش اینها چکیده هایی است از سایه روشن های فکر و احساس درد بدست نیامده ها و از دست رفته ها و............
اما با خواندن نوشته های دوستان چه آشنا و چه نا آشنا و لطف و مرحمت یاران و همدلانی چون شما و دیگر دوستانم خیلی نکات را آموخته و از بسیاری نیز بهره مند می شوم.وسپاس گزارم از محبت همیشگی شما دوست نازنین.
با مهر
وی راحت و آرام دل مستان سلامت می کنند
غم شیرینی بود لذت بردم.
برو ن شو ای غم از سینه که لطف یار می آید
تو هم ای دل زمن گم شو که آن دلدار می آید
فریبرز نازنین هر زمان که بیایی با خودت صفا آوردی
سلام
خواهش می کنم شما لطف دارید
شما هم پست های زیبایی می گذارید خواهشا یه ذره از خودتون بگید
و اینکه باتبادل لینک موافقید؟
سلام فرزاد عزیز
حتما . من شما را لینک کردم. ممنون از شما .
فاش می گویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
نازنین یار
حضور کلامت همیشه شادی افرین است.
همدل عزیز همواره جاودان و سبز باشید.
با مهر
سهیلای عزیز سلام
گفتم مرا بسوزاند در آتش و رها کرد
گفتا در آتش عشق باید که جان فدا کرد
گفتم که خاک پایش کو تا زنم به چشمم
گفتا که هر چه خاک است باید که توتیا کرد
راهی ست راه عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپارند چاره نیست
بیتای عزیزم سپاس از حضور نازنینت.
سلام سهیلای عزیز
خوبی؟
بسیار زیبا بود
نیلوفر عزیزم از دیدن اسمت گلت خیلی خوشحالم . ممنون که آمدی.
گفتی بسرا غزلت را و تیز برو
گفتم من می روم ز کویت و دل نمی رود
گفتی دل من از تو و از هر چه هست خسته است
می بینی که این حکایت را پایانی نیست !