آرزوی دل

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش

بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را

گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان در اوفتد

فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ارچه موافق منند

آتش عشق آنچنان نیست که وانشانمش

هر  که بپرسد ای فلان کار دلت چگونه شد

خون شد و دم بدم همی از مژه می چکانمش

عمر من است زلف تو بو که دراز بینمش

جان من است لعل تو بو که به لب رسانمش

لذت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من

گر پس از این دمی چنان یابم قدر دانمش

نیست زمام کام دل در کف اختیار من

گر نه اجل فرا رسد زین همه وارهانمش

عشق تو گفته بود و هان سعدی و آرزوی من

بس نکند ز عاشقی تا زجهان جهانمش

پنجه قصد دشمنان می نرسد به خون من

وین که به لطف می کشد منع نمی توانمش

                                                              سعدی