من می روم ز کوی تو و دل نمی رود

گفتی خاموش کن فانوس آشنایی را

گفتم شب بسی تاریک است می خواهم چشمانت را ببینم

گفتی که برو هر چه بنفشه هست با خودت ببر 

 گفتم دلم نمی آید بنفشه ها آیه های بهاری اند

گفتی بهار تو دل گرفته  است آنرا نمی خواهم  من به دنبال بهار ابدی هستم .

گفتم نغمه عاشقانه ای بخوان که با خود به یادگار ببرم

گفتی نفس هر سپیده و طنین هر باران یادگاران منند

گفتم پنهان نمی کنم اشکهایم را که برای توست

گفتی برو و راز این اندوه را با خودت ببر

گفتم هر چه هست با خودم خواهم برد چز جای پای عاشقم که بر خاک آستانه توست

گفتی جای پای عاشق برای من ماندنی نیست بارانی آنرا با خود خواهد شست

گفتم یاد تو دلنشین است و دل من بیقرار بگذار با لبخندت این یاد را جاودانه کنم

گفتی که لبخند من نقش بند جامی  است که آنرا تو یکسره به کام فرو می بری

گفتم بگذار که آخرین غزلم را به نام تو بسرایم

گفتی بسرا غزلت را و تیز برو

گفتم من می روم ز کویت و دل نمی رود

گفتی دل من از تو و از هر چه هست خسته است