دلا یک دم رها کن آب و گل را

ما چو ن دو دریچه روبروی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

 

عمر آینه بهشت اما ...آه

بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

اکنون دل من شکسته و خسته ست

زیرا یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون نه ماه جادو  کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

من هنوز کودک توام . گوش تیز کرده ام  صدای لالایی تو را می خواهم . بخوان نام مرا که اینجا شب بسی تار است .امید دارم که کودکت را  بازیابی

.

اکنون  تابستان است و چه تابستانی بگذار برای یک بار هم که شده گمان کنم که اینجایی.می دانم که این گرما گرمای تو نیست. گرمای تو بوی یاسی را دارد که مادر در کنار پنجره اتاق کاشته بود . می توانی برای لحظه ای آنرا حس کنی ؟

صدای کیست که می گوید باز تو رویایی شدی بو را نمی شود به یاد آورد . ولی من می گویم که میشود هر چند کوتاه ولی می شود .خصوصأ اگر بخشی از وجودت را جا گذاشته باشی.

و اما نیمی از من  در تابستان آن خانه که پر از هیاهوی کودکانه بود جا ماند . آن هیاهو که ظهرهای تابستان باید قورتشان می دادیم مبادا که مادر از خواب بیدار شود . عجب خوابیدنی بود که صدای برنامه تک نوازی رادیو را نیز گوش می داد.مادر هم خواب بود و هم بیدار.

تو خود نیز می دانی که همیشه و همه جا در جستجوی بوی توام .هوای تو هوایی است که می خواهم در آن عاشقانه بمیرم.

و چه حقیرند عاشقانه ترین ترانه های این دیار برابر غزلی که نام تو شاه بیت آن است.

خورشید اینجا دارد غروب می کند به پشت سرم نگاه می کنم  صدای لالایی تو را می شنوم  کدامین ترانه می تواند این چنین آرام کودکی را به خواب برد.

من هنوز کودک توام . من همیشه کودک توام.