بخوان دوباره این دلم هوای عاشقانه کرده

من قامت بلند تو را در قصیده ای

چون نقش قلب سنگ تو تصویر می کنم

 

 

شب فرا می رسد و دوباره این صیاد پیر  هوای صید خورشید دارد .صدای آوازی نمی آید.

سکوت آرام و با وقار فرمانروای خانه کوچک من می شود .

 شب فرا می رسد  آهسته و چشمان من در جستجوی ستاره ای در بیکران آسمان این دیار و

دلم در جستجوی آرزوی گم گشته ای .

بگذار دروازه دلم را باز کنم و حقیقتی را که همیشه به دل داشتم به زبان بیاورم :

دلم برای تو تنگ است !!!!!

آمده بودی که مرهمی باشی ولی رفتی و زخمی شدی که آن را التیامی نیست و گذشت زمان این زخم را کهنه تر می کند.

آن مهربانی که در تو بود دوباره مرا وسوسه می کند . راستی آن مهربانی هنوز در تو هست؟

افسوس غروری که فکر می کردم بی رنگ شده باشد نمی گذارد دوباره آن را تمنا کنم. 

 امروز دلم تنگ است و می دانم که نیستی این را نیز می دانم که شادی تو و اندوه من از یکدیگر جدا نیستند. بین این دو پیمانی ناگسستنی است شادی تو آن جامی بود که اشکهای من آن را پر کرد مگر نه آنکه تو در دل آرزوی آن را داشتی دیدی که آخر خالصانه تقدیمت شد.

تو دوست داشتی که چون همه در آسمان خیالت پرواز کنی اما تو از پرواز ترسیدی و من از ساکن بودن . خواستم که این ترس را از دلهایمان برانم اما نشد.ما هر دو سزاوار پرداخت بهای سنگینی هستیم که از ترس نصیبمان شد.

و اما اینک آن کسی که هر روز پنجره را می گشاید تا تنهاییش هوایی بخورد بی گمان تو نیستی کسی است که سخت دلتنگ است.

دلم سخت تنگ صدای آوازه خوانی است که در کوچه ها و پس کوچه ها آواز عاشقانه سر دهد.